زمین، زمین بخشنده

اجازه داده ام، مثل یک پیرمرد - حالا نمی دانم چرا دوست دارم پیرمرد بودم تا یک پیرزن، لابد چون مردها - لااقل آنهایی که من دیده ام- انگار اتوکشیده تر پیر می شوند - بله اجازه داده ام مثل یک پیرمرد که تمام وقتش را به دست نوه شیرین زبانش می سپارد، یا به دختر نوجوان کنجکاوی که دوست دارد، ساعت ها با او در مورد موضوعات مختلف به صحبت بنشیند، کتاب تمام ساعت هایم را پر کند. مثل یک مهمان عزیز....

البته تمام کارهای معمولم سر جایشان هستند. ولی مثل مسافری که برای از دست ندادن پروازش، روی تنظیم زمان وسواس خاصی دارد، من هم مراقبم که به هر کاری که می رسم، آن را گونه ای انجام دهم که حتی شده نیم ساعت برای کتابم کنار بگذارم.

تازه خرسندم بگویم که کتاب باعث شده، با عشق و علاقه بیشتری به کارهایی که روح آنها خیلی در دسترس نیستند، نزدیک شوم. انگار که دست به تیره کمرشان می کشم. حتی وقتی آشغالها را بیرون می گذارم، مرغی را تصور می کنم که با ولع تکه های کاهوی داخل آشغال را با احساسی از خوشبختی تکه پاره می کند و  همین دیروز، که داشتم نخود سبز ها را یکی یکی از غلاف در می آوردم، حس کردم که چقدر دلم می خواهد درست کنار آنها داخل آن غلاف به یک خواب چند ساعته می رفتم.

این روزها، برای دلربایی همه جور اسلحه ای برای آدمهایی مثل من که آدم شکمویی هستم در آستین دارد، فقط گرمایش شاید بتواند بهانه خوبی برای انتقاد از او باشد ولی هرچه هست، من عاشقش هستم، با آن گیلاس های خندان، توت فرنگی های تپل و هندوانه های آب دار.... فقط حیف که با تمام بخشندگی زمین در زندگی بخشیدن به این نعمت های زیبا، بعضی آدمها کاری کرده اند که همین ها،  به بهای گرانی شاید وارد زندگی فرد شوند، در اینجا فقط منظورم بهای مادی آن نیست، بهای معنوی را هم مدنظر داشته ام.

و پایان بخش نوشته ام عجالتا دوست دارم بخش هایی از کتاب جنایت و مکافات باشد....

... با همه این خصوصیات، اندری سیمیونویچ به راستی اندکی ابله بود. هوادار پرشور ترقی و " نسل جوان ما" بود... عضوی از لشکر پرشمار و رنگ و وارنگ عوام، هیولاهای سست عناصر، خودکامگان کوچک با آموخته های نیم بند بود که مخصوصا بی درنگ به متداول ترین عقیده رایج می چسبند فقط برای این که فورا آن را به ابتذال بکشانند، فورا کاریکاتوری از هر چیز که خودشان به آن خدمت می کنند، بسازند، گاه از سر خلوص نیت.

****

.... از خصلت های کاترینا ایوانویا یکی این بود که تصویری بس خوش آب و رنگ از هر که برای نخستین بار می دیدش به دیگران عرضه می کرد و غرق ستایشش می کرد که حتی باعث می شد عده ای خجالت بکشند، موقعیت های گوناگونی برای ستایش او سر هم می کرد و با صداقت و بی ریایی کامل واقعیت آنها را باور می کرد و بعد ناگهان، به یک باره، سرخورده می شد، وسط حرفش می پرید، ملامتش می کرد و همان شخص را که چند ساعت پیش به معنای واقعی کلمه پرستش می کرد، بیرون می راند. طبعا خویی شادمان و آرام داشت و به آسانی دلشاد می شد اما بدبختی ها و ناکامی های مداوم موجب شده بود که آن طور سرسختانه، آرزومند و طالب این باشد که همه در آرامش و شادی زندگی کنند و جرئت نکنند طور دیگر زندگی کنند، و کمترین ناسازگاری در زندگی، کم ترین ناکامی، بی درنگ او را تا آستانه جنون می کشاند، و در یک آن پس از درخشان ترین امیدها و خیالات، بنا می کرد به لعنت فرستادن بر سرنوشتش، پاره کردن و دور ریختن هرچه دستش می آمد و کوفتن سرش به دیوار.

پی نوشت: این همه رو دوست دارم در بخش هایی از شخصیت هایی که در یک رمان گرد می آرند، تکه ای یافت می شود که به من در رمزگشایی از چرایی یک سری رفتارهایم، لذتی غیر قابل توصیف می دهد.

 برچسب ها: فیدور داستایفسکی- احد علیقلیان



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: